رمان من یه پسرم
به طرفش رفتم و یقه اشو گرفتم و گفتم:
-یه بار دیگه بری طرف هلیا،هرچی دیدی از چشم خودت دیدی....
خنده عصبی ای کرد و گفت:
-توی جوجه داری منو تهدید می کنی؟
سام و سعید منو از علی جدا کردن.
علی-منتظر تماست می مونم ماهان...
نفس هام نا منظم و عصبی شده بودن.روی زمین نشستم و دستم رو توی موهام فرو کردم.با این کارم،عصبانیتم کم تر شد...
مهیار-این کی بود ماهان؟
-مزاحم هلیا می شه...اعصابمو به هم ریخته
مهیار-خب به تو چه ربطی داره؟
چنان نگاهش کردم که روشو ازم برگردوند و مشغول صحبت با نوید شد...!یدفعه سام داد زد:
-خاک تو سرتون...جوجه ها سوختن...
و به طرف آتیش دوید...خوشبختانه فقط دوتا از سیخ ها سوخته بودن...
مهیار-برو اونور سام...خودم درست می کنم...
سام-نه عزیزم...تو بتمرگ سر جات...ما ناهار می خوایم...
از جام بلند شدم و گفتم:
-من می رم یه ذره قدم بزنم...
و راه افتادم...داشتم به هلیا فکر می کردم...اگه واقعا هلی علی رو دوست داشت چی؟اصلا به قول مهیار،این جریان چه ربطی به من داشت؟ولی یه حسی آزارم می داد...دلم نمی خواست هیچ کس رو نزدیک هلیا ببینم...طاقت دوری از هلیا رو نداشتم...واقعا دلم براش تنگ شده بود.گوشیم رو از توی جیبم در آوردم ولی یادم افتاد که گوشیم شارژ نداشت و گوشی مانی رو برداشتم...
شماره هلیا رو گرفتم...بعد از چند تا بوق،صدای قشنگش توی گوشم پیچید:
-بله..بفرمائید...
-سلام هلیا جونم...چطوری؟
هلیا-سلام...ببخشید،شما؟
-وا...هلیا منو نمی شناسی؟
هلیا-لطفا مزاحم نشین آقا...
و قطع کرد.چند لحظه با تعجب به گوشی مانی خیره شدم و بعد،زدم زیر خنده...هلیا منو نشناخت...مگه می شه؟پوزخندی زدم و دوباره شمارشو گرفتم که صدایی باعث شد برگردم:
-سلام آقا..
همون دختره بود که بهش خورده بودم...با تعجب گفتم:
-سلام...
دختر-من واقعا متاسفم از اینکه سرتون داد زدم...واقعا نمی دونستم که این چیزا رو نمیدونید...فکر کردم می خواین اذیتم کنید...
-اوه....خواهش می کنم...اشکالی نداره...تقصیر منم بود...به هر حال،من باعث شدم بخوری زمین...
دوستش -که فکر کنم اسمش صبا بود-گفت:
-شما با برادرتون دوقلوئین؟
-درسته...چطور مگه؟
صبا-آخه خیلی شبیه همدیگه این...ما هم از روی لباس شناختیمتون...!
خندیدم و گفتم:
-اتفاقا همه همنینو می گن...!
دختر گفت:
-من وندا هستم و اینم دوستم صبا ست...
-منم ماهان هستم و از آشنایی باهاتون خوشبختم...
وندا-شما هر جمعه میاین این جا؟
-من نمی دونم..این هفته،اولین هفته ای بود که با برادرم بودم....
وندا-ولی ما هر هفته این جائیم...
آهانی گفتم و سکوت کردم...
وندا-می تونم شمارتونو داشته باشم؟
فکر نمی کردم دخترا اینقد غرورشونو کم کنن...می گم کمبود پسر اومده ولی نه در این حد...خدایا،حالا این جا پیشنهاد ازدواج نده...!
لبخندی زدم و گفتم:
-بله..یادداشت می کنی؟
وندا گوشیش رو در آورد و گفت:
-آره...بگو..
-0912... .. ..ولی الان همراهم نیست...
وندا لبخندی زد و گفت:
-باشه...مشکلی نیست...من دیگه برم...به امید دیدار...
-از آشنائیت خوشحال شدم...خدافظ...
از پشت نگاهشون کردم...دخترای زیبایی بودن؛ولی نه به خوشگلی هلیا...!
دوباره شمارشو گرفتم:
هلیا-تا خودتو معرفی نکنی،حرف نمی زنم...
خندیدم و گفتم:
-الان که حرف زدی...
هلیا-قطع می کنما...
-نه...نه...قطع نکن...آخه من ففکر می کردم تو هیچ وقت صدای منو یادت نمی ره...
هلیا-علی تویی؟
داغ کردم.بی هوا داد زدم:
-آخه کجای صدای من شبیه اون بی شعوره؟ماهانم هلیا..ماهان...
هلیا-ماهان تویی؟اصلا باورم نمی شه...پس...پس چرا صدات اینطوریه؟
خنده عصبی کردم و گفتم:
-چه طوری؟توقع داری هنوز صدام مثل دخترا باشه؟
هلیا-وای ماهان...متاسفم...
-باشه..کاری نداری؟
هلیا-می خوای قطع کنی؟
-آره..
هلیا-دیونه چرا اینطوری می کنی؟تو هم جای من بودی،نمی شناختی...
-باشه..شماره علی رو بهم می دی؟
هلیا-واسه چی؟
-کارت نباشه...فقط شمارشو برام اس کن...
هلیا-آخه چرا؟
-کارش دارم..باید باهاش حرف بزنم...
هلیا-ماهااان....خب بگو چه حرفی...
-هیچی..الان با مهیار و دوستاش اومدم کوه،علی هم این جا بود...گفت می خواد باهام حرف بزنه...شمارشو از تو بگیرم،بهش زنگ بزنم...خودم هم باهاش حرف دارم...همین...
هلیا-باشه..برات می فرستمش
-دیگه کاری نداری؟
هلیا-نه عزیزم...خدافظ
روی یکی از نیمکت ها نشستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم...اما مگه می شد؟
نگاهی به ساعتم انداختم.بلند شدم و به سمت بچه ها راه افتادم که صدایی توجهم رو جلب کرد:
-نه عزیزم...نه به خدا...باور کن راست می گم...اون می خواست باهام دعوا کنه...چه می دونم...آره دادی بهش؟...خوب کاری کردی...نترس فقط می خوایم حرف بزنیم...آره درباره تو...خوب گوش کن،اون دیگه مثل قبل نیست که دلش بخواد با تو رفت و آمد داشته باشه...معلومه چی می گی؟...آره...ولی من فکر می کردم...ا تو حرفم نپر هلیا...معلومه که آره...حالا جرات داری یه بار دیگه ماهانو ببین...غلط می کنی...هلیا،رو اعصاب من راه نرو یه چیزی بهت می گما...
علی با حرص سرشو بلند کرد که با دیدن من گفت:
-ا...چه حلال زاده...نه عزیزم با تو نیستم...با آقا ماهانم...
فقط با پوزخند نگاهش می کردم...
علی-عشقم بعدا بهت زنگ می زنم....مواظب خودت باش...
و گوشی رو قطع کرد و بلند شد و گفت:
-می خوای همین جا حرف هامونو بزنیم؟
-من دنبال درد سر نیستم علی...
علی-منم همین طور...من فقط دنبال هلیا ام...
-اون تو رو دوست نداره...چرا نمی خوای اینو بفهمی؟
علی-خودش این حرفو بهت زده؟تو مطمئنی هلیا منو دوست نداره؟
حرفی نزدم..یعنی حرفی نداشتم که بزنم...
علی-ببین ماهان،ازت می خوام دست از سر هلیا برداری...دلم نمی خواد دیگه ببینیش....حتی به عنوان یه دوست...
-تونمی تونی منو از دیدن هلیا محروم کنی...
علی-ولی هلیا به خاطر عشق منم که شده،ولت می کنه...می بینی...
-مگه تو خواب بتونی ما رو از هم جدا کنی...ببین کی بهت گفتم...
اومد حرفی بزنه که صدای سام رو شنیدم:
-ماهان...ماهان کجایی؟
علی-بزرگترت اومد سراغت...بپر شیرت دیر نشه...
بی هیچ حرفی در حهت خلافش راه افتادم.سام با دیدنم گفت:
-کجایی تو بابا؟نگرانت شدیم...بیا بریم الان ناهارمونو اون غول بیابونی ها می خورن...
.
.
.
مهیار سر کوچه نگه داشت و گفت:
-تو برو،من بچه ها رو می رسونم...
با همشون دست دادم و گفتم:
-خدافظ بچه ها...خیالی بهم خوش گذشت...مرسی...
سعید-به ما هم همین طور...تا هفته دیگه...
مهیار پاشو روی گاز گذاشت و دور شد....لبخندی زدم و به طرف خونمون راه افتادم.خواستم در رو با کلیدم باز کنم که در باز شد و بهرام رو دیدم...لبخندی زدم و گفتم:
-سلام
بهرام-اوه...سلام...چطوری؟
-مرسی...از این ورا؟چه خبره؟
بهرام-اومدم دنبال بهار...اما قبلش یه کاری باهات داشتم...
-بباشه...بگو...
بهرام...این جا نمی شه...بریم کافه ای جایی...
-باشه...بریم...
با همدیگه به طرف ماشینش رفتیم .آدرس یکی از کافه های نزدیک رو بهش دادم...
.
.
.
بهرام با دستپاچگی گفت:
-اصلا نمی دونم چطوری بگم...
-بگو دیگه...مگه چی می خوای بگی؟
بهرام-راستش اول می خواستم با بابات حرف بزنم..اما دیدم اصلا نمی تونم...تصمیم گرفتم با تو حرف بزنم...تو هم می تونی کمکم کنی...
-وای...انگار می خوای پیشنهاد قتل بهم بدی...خب عین آدم بگو چته دیگه...
بهرام-می دونی مهیار..من....من
تو حرفش پریدم و گفتم:
-چی؟
بهرام-بذار حرفمو بزنم بعد دعوام کن...هنوز که هیچی نگفتم...
بی توجه به اینکه منو با مهیار اشتباه گرفته،گفتم:
-باشه...بگو...
بهرام-من...می خواستم از خواهرت...ماهان...خواستگاری کنم...
با چشم های گرد شده،خیره نگاش می کردم...
بهرام-تو رو خدا اونجوری نگام نکن مهیار...من دوسش دارم...قول میدم خوشبختش کنم...
خنده ام گرفته بود...بهرام هم لبخندی زد و گفت:
-تو مخالفتی نداری مهیار؟
ای بابا...حالا اگه دختر بودما،یه خواستگارم پیدا نمی شد برام..حالا یکی بیاد این کشته مرده های منو جمع کنه...همشونم قول خوشبختی می دن...آه..!
-من مهیار نیستم بهرام..ماهانم...
چند لحظه با تعجب نگام کرد و گفت:
-مسخره ام می کنی؟
-نه...کاملا جدی گفتم...من ماهانم....
بهرام-آخه چطور ممکنه؟می دونستم شیطونی ولی نه در این حد که مثل پسرا لباس بپوشی...ولی خدایی اصلا شک برانگیز نشدیا....!
خنده ام گرفته بوود...
-من واقعا یه پسرم بهرام...
بهرام-ها؟مگه نمی گی ماهانی؟
بلند شدم و گفتم:
-بیا بریم خونه...اون جا می فهمی...
بهرام هم بلند شد و راه افتادیم...
بهرام-نمی خوای حرف بزنی ماهان؟این کارت اصلا درست نیستا....اگه یه نفر بفهمه تو دختری،می دونی چی می شه؟
-صبر داشته باش...من نمی تونم بهت توضیحی بدم...بذار بریم خونه،اونوقت می فمی...
در سکوت ماشینو روشن کردو راه افتادیم...
ماشین مهیار جلوی در خونه بود.با بهرام پیاده شدم و وارد خونه شدیم...
مهیار با دیدنم گفت:
-کجا رفتی تو؟نمی گی ما نگرانت می شیم؟
به بهرام اشاره کردم و گفتم:
-با بهرام بودم..
مهیار-سلام..ببخشید ولی این ماهان یه گوشمالی حسابی لازم داره...
بهرام-اتفاقا منم همین نظ رو دارم...
مهیار-شما دیگه چرا؟حتما دوباره شیطونی کرده؟
بهرام به لباس هام اشاره کرد و گفت:
-این خودش بزرگ ترین شیطونیه...!
مهیار با گیجی گفت:
-منظورت رو نمی فهمم...
بهرام-اینکه خودش رو شبیه پسرا کرده...خیلی معذرت می خوام اما شما نباید این اجازه رو بهش می دادین...میدونین چقد خطرناکه؟
لبخندی زدم و گفتم:
-من می رم لباسامو عوض کنم...
و دوتا یکی پله ها رو بالا اومدم...از فکر اینکه مهیار رو توی هچل انداخته بودم،لبخند موزیانه ای روی لبم اومد...!
لباس هام رو عوض کردم و خواستم از اتاق بیرون بیام که بهار رو جلوی اتاق مهیار دیدم...چشم هاش خیس اشک بود..به طرفش رفتم و توی آغوشم گرفتمش.در حالی که موهاشو نوازش می کردم،گفتم:
-خوبی بهار جونم؟...چرا گریه می کنی؟
سرشو روی شونه ام گذاشت و با هق هق گفت:
-دلم براتون تنگ میشه ماهان...
-ما هم همینطور عزیز دلم..غصه نخور..زیاد میام پیشت..تازه،تو هم میتونی هر وقت دلت خواست،بیای تهران...
با پشت دست اشک هاشو پاک کردو گفت:
-ولی من اینجوری دوست ندارم..اونجوری که داداش بهرامم می گفت بیشتر دوست دارم...
-چه جوری؟
بهار-دیگه نمی شه...
-خب بگو،شاید شد...
بهار در حالی که گریه اش شدت می گرفت ،گفت:
-که تو بشی زن داداش بهرام..اونوقت دیگه هیچوقت از پیش من نمی ری...دیگه هیچوقت ازم جدا نمی شی...
دوباره توی آغوشم فشردمش و گفتم:
-الهی من قربونت برم گریه نکن...
بهار-ماهان...خیلی دوستت دارم...
-منم همینطور...منم دوستت دارم..گریه نکن بهاری دیگه...ببین اونوقت دلم می شکنه ها...
در حالی که بینیشو بالا می کشید،گفت:
-باشه باشه...دیگه گریه نمی کنم...
-آفرین دختر خوب...بریم پایین؟
بهار-بریم...
با همدیگه از پله ها پایین رفتیم...ماهان و مانی نبودن...بهرام هم روی یکی از مبل ها نشسته بود و سرشو توی دستاش گرفته بود...انقدر توی فکر بود که متوجه ورود ما نشد...بهار بی هوا به سمتش دوید و بلند جیغ زد:
-پخخخخخ...
بهرام سه متر پرید بالا...خنده ام گرفته بود...بهرام در حالی که دستش رو روی قلبش گذاشته بود،با خشم نگاهی به بهار انداخت و خواست چیزی بگه که نگاش روی من سر خورد...یه تی شرت آبی روشن تنم بود و آستیناش رو تا آرنجم بالا داده بودم...از قصد یه لباس تنگ انتخاب کرده تا بدنم رو ببینه...
نگاش از روی صورتم روی بدنم سر خورد...توی چشم هاش ناباوری موج می زد...یه جورایی دلم براش سوخت...بعد از اینکه خوب دید هاشو زد(!)،روی مبل ولو شد و به زمین خیره شد...با صدای مهیار به خودم اومدم:
-بچه ها خیلی ازت خوششون اومده بود...قرار هفته بعد رو هم گذاشتیم...
در حالی که روی یکی از مبل ها می نشستم،گفتم:
-شماها هم واسه خودتون شادین ها...
مانی در حالی که سینی چایی رو جلوی بهرام می گرفت،گفت:
-دیگه توهم شدی جزو اینا...بعد هم مگه شادی بده؟
به حالت تسلیم دستام رو بردم بالا و گفتم:
-بی خیاااال...
مهیار-دیگه چه خبر بهرام جان؟
بهرام با خونسردی جرعه ای از چاییش خورد و گفت:
-فعلا که هیچی..یه تصمیمایی داشتم که همش نقش بر آب شد...
و دوباره منو نگاه کرد...عمق نگاهش دلمو می سوزوند...
تو دلم گفتم:
-مگه تقصیر من بود که تو عاشقم شدی؟مگه تقصیر من بود پسر شدم؟بابا یه جوری نگام می کنی انگار خودم خواستم...به قرآن منم به زور راضی شدم...
پوفی کردم و نگاهمو از بهرام گرفتم...مهیار بهم اخمی کرد و ابروهاشو بالا انداخت...یعنی "از این کارا نکن".
روزگارو ببین...این مهیار بی شعورم به ما درس اخلاق می ده...!خدااااا...!
با بی حوصلگی به ساعتم نگاه کردم...2 بعد از ظهر بود...
یعنی هلیا الان داره چه کار می کنه؟
آهی کشیدم و سرم رو بلند کردم...بهار با اون دو تا دریای طوفانیش بهم خیره شده بود...بهش لبخندی زدم و گفتم:
-بیا پشین پیشم...با خوشحالی از کنار بهرام بلند شد و طبق عادت دیرینه اش،روی پاهام نشست...بهرام نگاه بی تفاوتی به ما انداخت و صحبتش رو با مهیار ادامه داد....
.
.
.
من و مهیار،همزمان برای بدرقه بهرام از جامون بلند شدیم .توی چهارچوب در دست بهار رو ول کرد،دستش رو به طرف من دراز کرد و گفت:
-در حقمون برادری کردی....
از لحنش خوشم نیومد...انگار داشت طعنه می زد...آهی کشیدم و گفتم:
-خواهش می کنم...وظیفه ام بود...
فشار محکمی به دستم آورد که از درد چهره ام تو هم کشیدم.بعداز چند لحظه،همراه با آه عمیقی،دستم رو رها کرد.بهار رو توی آغوشم گرفتمش و بوسیدم...چشم های آبی اش پر از اشک بود.لبخندی زدم و گفتم:
-دلم برات تنگ می شه...
بهار-منم همینطور...
-هروقت دلت خواست به داداشت بگو تا بیارت تهران،باشه؟
بهار-باشه....
***
با عصبانیت گفتم:
-ده دقیقه دیگه اونجام...
به سرعت بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم .موهام رو مرتب کردم و بعد از برداشتن سوئیچم،با دو از پله ها پایین اومدم.داد زدم:
-مانی من می رم بیرون....معلوم نیست کی بیام....خدافظ...
کتونی های آدیداس مشکیم رو پوشیدم و به طرف در دویدم.خداروشکر ماشینم بیرون بود....سوارش شدم و پام رو روی پدال گاز فشردم.صدای جیغ لاستیک هام رو هم شنیدم...اونقدر عصبی بودم که به نگاه نگران مانی پشت پنجره هم توجهی نکردم...
.
.
.
علی با دیدنم از جاش بلند شد و گفت:
-سلام...چه زود اومدی...
-سلام.گفتم ده دقیقه دیگه...
علی روی نیمکت نشست و گفت:
-بشین...
کنارش نشستم.گفتم:
-جا قحطی بود؟حالا واسه چی این جا؟
علی-آخه هلیا هم می خواد بیاد...اونم باید باشه....
به طرفش چرخیدم و مستقیما به چشم هاش زل زدم و گفتم:
-حرف حسابت چیه علی؟
علی-می خوام تکلیف تو رو روشن کنم....
-می شه بپرسم چرا؟
علی-که دست از سر زندگیم برداری...هلیا رو ولش کنی...
-اما تو باید این کار رو بکنی...
علی-الان هلیا میاد،می فهمی کی باید بره...
پوزخندی زدم و به زمین بازی خیره شدم.
علی-کجایی عزیزم...آره...زود بیا منتظرتم ها....نه،ماهانم هست....زود باش گلم...باشه...
گوشیش رو قطع کرد و گفت:
-الانا دیگه می رسه....
دلم شور می زد...به دوستی بین خودم و هلیا ایمان داشتم،ولی دیگه من اون ماهان سابق نبودم...یعنی هلیا عاشق علی بود؟
صدایی در درونم فریاد می زد:
-تو کجای قصه ای ماهان؟اومدی این جا چی بگی؟تو دوست قدیمیت رو می خوای،دلت نمی خواد هلیا رو از دست بدی...ولی علی عشقشو می خواد....رابطه تو و هلیا هم دیگه مثل قبل نمی شه...اینو بفهم...
یه حس فوق العاده بد داشتم...حس خواستن و خواسته نشدن...از جام بلند شدم که برم اما هلیا رو روبروم دیدم...یه شلوار لی مشکی،با مانتوی قرمز پوشیده بود...اون مانتو رو با هم خریده بودیم...سلیقه من بود....با یاد آوری این موضوع،کمی دلم گرم شد...
هلیا-سلام....
من و علی-سلام
هلیا-دیر که نیومدم؟
علی-نه عزیز...مثل همیشه...سر وقت...
هلیا رو به من گفت:
-تو چطوری؟
-مرسی...خوبم...
هلیا-خب...با من چه کار داشتین؟
علی-می خوام تکلیفمون رو روشن کنی...
هلیا-یعنی چی؟
علی-ببین هلیا،من تو رو دوست دارم و دلم می خواد تا آخر عمرم باهات بمونم....ولی تو با من راه نمیای...
هلیا-من؟واسه چی؟
دوست داشتم هلیا بگه تو باید با من راه بیای...حرفش ناراحتم کرد....
علی-من دوستی قدیمی تو و ماهان رو قبول دارم اما الان وضع فرق کرده....باید انتخاب کنی...یا من...یا ماهان...من نمی تونم دوستی تو رو بایه پسر ببینم و حرفی نزنم....
هلیا با چشم های گرد شده گفت:
-علی..منظورت چیه؟تو نمی تونی منو از ماهان جدا کنی....ماهان دوست منه و پسر بودنش ربطی به رابطه ما نداره...ماهان هنوز واسه من مثل قبله علی...من هنوزم ماهان رو مثل خواهر خودم می دونم...
علی خواست حرفی بزنه که هلیا دستش رو جلوی صورتش گرفت و ادامه داد:
-می دونم الان پسره...ولی واسه من فرقی نداره...حالا بگم مثل داداشم خووبه؟
نمی دونم واسه چی،اما حرفش خوشحالم نکرد...منم خود درگیری مزمن داشتما...
علی با تحکم گفت:
-دلیل نیار...یا من..یا ماهان...
هلیا روی نیمکت نشست و سرشو توی دستاش گرفت و با بغض گفت:
-چرا انقدر منو اذیت می کنی علی؟
علی-تو داری منو اذیت می کنی....بودن تو با ماهان منو داغون می کنه...تو هیچ وقت اینو نفهمیدی....حالا هم می خوام خودمو خلاص کنم...یا من...یا ماهان...
هلیا چند لحظه به علی نگاه کرد و بعد،نگاهش رو روی من اندخت ولی سریع نگاهشو دزدید...آروم گفت:
-تو برام خیلی عزیزی ماهان..اما...اما...من...نمی تونم از علی جدا بشم...امیدوارم درکم کنی...
با ناباوری به هلیا نگاه کردم.چشم هاش خیس بود...لبخند محزونی بهش زدم و زمزمه کردم:
-موفق باشی...
و ازشون دور شدم.احساسم خیلی بدتر شده بود...باورم نمی شد هلیا به خاطر علی،منو پس زده باشه...آروم روی دستم رو نیشگون گرفتم تا از این خواب بد بیدار بشم اما نشدم...با بی حوصلگی خودم رو توی ماشینم انداختم و سرم رو روی فرمون گذاشتم...دلم می خواست گریه کنم اما یه حسی نمی ذاشت....ضبطم رو روشن کردم و آهنگ نارفیق مهدی احمدوند رو گذاشتم....شرح حال من بود(!)...پامو روی گاز گذاشتم و راه افتادم.ایندفعه عجله ای نداشتم.همینطور که با آهنگ زمزمه می کردم،به سمت مقصد نامعلومی روندم....:
-رفاقتو تو حق من امشب تموم کردی رفیق/گرفتی از من دستای عشقمو نامرد نارفیق/دارم می بینم اون روزو،نه اون تو رو بخواد نه تو/نه راه برگشت واسه من ،نه راه جبران واسه تو/چه حالی داشتم حال اون روزامو داری تو الان/تو دست من بود دستای اونکه تو دستته الان/یه روز به حرفم می رسی،امروزو یادت بمونه/رفتنی میره می دونم محاله یارت بمونه/نارفیق بودی برام،آ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 16 مرداد 1393برچسب:رمان عاشقانه,رمان من یک پسر هستم,رمان,رمان های عاشقانه, | 17:33 | نویسنده : حامد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.